پدرخوانده(قسمت سوم)


 






 
صحنه هاي اضافي از سه گانه پدر خوانده
 
مايکل، فابريتسيو و کالو زير درختي استراحت مي کنند. مايکل و فابريتسيو چيزي مي خورند و کالو زير آفتاب دراز کشيده است.
فابريتسيو(به ايتاليايي): از نيويورک برامون تعريف کن.
مايکل(به ايتاليايي): از کجا مي دوني من از نيويورک اومده ام؟
فابريتسيو(به ايتاليايي): شنيده ايم.
مايکل(به ايتاليايي): از کي؟
فابريتسيو(به ايتاليايي): يه کسي گفت که تو آدم خيلي مهمي... چي مي گن... يه Pezzonovante... يه آدم کله گنده اي هستي.
مايکل(به ايتاليايي): من پسر يه Pezzonovante هستم.
فابريتسيو(به ايتاليايي): آها...آمريکا راستي راستي همين قدر که مي گن پولداره؟
کالو(که زير آفتاب خوابيده، به ايتاليايي) چقدر مزخرف مي گي، خفه مون کردي با اين آمريکا، آمريکا.
فابريتسيو(به کالو، به ايتاليايي): اه، خفه شو... (بعد، خطاب به مايکل، به انگليسي) هي، منو با خودت ببر آمريکا... اگه اونجا يه محافظ مسلح مي خواي منو با خودت ببر... از من بهتر پيدا نمي کني. (بعد، سرود ميلي آمريکا را شکسته بسته مي خواند)... مي بيني؟ تو نور سحرگاهي؟... همين طوري هاست، نه؟
مايکل(در حالي که فابريتسيو مي خندد): براوو!
ديزالو به: قسمتي ديگر از خارج شهر. سيسيل. مايکل، کالو و فابريتسيو در حال قدم زدن- روز
ديزالو به: در دامنه تپه اي، از کنار خانه هايي هم رديف مي گذرند- روز
ديزالو به: کالو به شهري در بالاي تپه اي اشاره مي کند. صداي زنگ هاي کليسا- روز
کالو: مايکل، کورلئونه اونجاست.
ديزالو به: در خيابان هاي خلوت کورلئونه قدم مي زنند.
مايکل(به ايتاليايي): پس مردهاشون کجان؟
کالو(به ايتاليايي): توي درگيري هاي خانوادگي کشته شده ان. (بعد، به پلاکي که به ديواري زده اند اشاره مي کند) اسم مرده ها رو اينجا نوشتن.
ديزالو به: جاده خارج شهر- روز
يک جيپ ارتشي آمريکايي به سرعت رد مي شود.
فابريتسيو: هي، سرباز، منو هم با خودت ببر آمريکا! (بعد به جيپ ديگر) هي، سرباز منو هم با خودت ببر آمريکا! کلارک گيبل! اوهوي! (باز جيپ سوم) آمريکا! آمريکا! منو هم با خودت ببر آمريکا، سرباز! کلارک گيبل!
بعد به ايتاليايي زير لب غر مي زند.
ديزالو به: خارج شهر. سيسيل. دختران روستايي جوان مغشول گل چيدن و آواز خواندن هستند. متوجه مايکل، فابريتسيو و کالو نيستند که ايستاده و آنها را تماشا مي کنند. يکي از دخترها، آپولونيا، چشمش به مايکل افتاده، جا مي خورد. لحظه اي به هم نگاه مي کنند. بعد آپولونيا برگشته و دور مي شود، در حالي که چيزي به ايتاليايي مي گويد- روز
فابريتسيو(به ايتاليايي): واي، عجب دختر خوشگلي!
آپولونيا به سيسيلي چيزي مي گويد.
فابريتسيو(به مايکل که هنوز چشم از آپولونيا برنداشته است): اُه... فکر مي کنم برق گرفته باشدت.
کالو(به شانه مايکل مي زند. به ايتاليايي): مايکل... تو سيسيل زن ها از تفنگ هم خطرناک ترن.
آپولونيا برمي گردد و مايکل را نگاه مي کند.
ديزالو به: يک کافه کوچک روستايي. آهنگ«پاستورال سيسيلي» را مي شنويم. ويتلي، صاحب کافه، بعد از آن که چيزي با صداي بلند خطاب به سمت آشپزخانه مي گويد، برمي گردد تا به تازه واردها که دور ميزي نشسته اند خوشامد بگويد- روز
ويتلي(به ايتاليايي): شکار خوبي گيرتون اومد؟
فابرتسيو(به ايتاليايي): تو دخترهاي اينجا رو خوب مي شناسي؟ چند تا از اونها رو امروز ديديم. (ويتلي لبخند مي زند) يکي شون مثل برق اين رفيق ما رو گرفته.
فابريتسيو(به ايتاليايي): خود شيطون رو هم گول مي زد.
کالو(به ايتاليايي): ...شيطون رو گول مي زد...
ويتلي(با انگشتانش«به وصال هم رسيدن» را نشان مي دهد. بعد به ايتاليايي): آها، فهميدم، مي خوان به وصال هم برسن...
فابريتسيو(به ايتاليايي): آره، به هم برسن، مگه نه کالو؟
کالو(به ايتاليايي): ... به هم برسن.
ويتلي(به ايتاليايي): آره، دخترهاي اينجا خوشگلن... ولي عفيفن؛ هان؟
فابريتسيو(به ايتاليايي): اين دختري که مي گيم پيرهن بنفش داشت... و يه روبان بنفش به موهاش زده بود.
کالو(به ايتاليايي): ... يه روبان بنفش...
فابريتسيو(به ايتاليايي): ... يه جورهايي بيشتر شکل يوناني ها بود تا ايتاليايي ها.
کالو: بيشتر شکل يوناني ها تا ايتاليايي ها.
فابريتسيو(به ايتاليايي): مي شناسي اش؟
ويتلي(با خشونت، به ايتاليايي): نخير!... اين ورا همچين دختري نيست! ويتلي برمي گردد و در حالي که داد و فرياد مي کند وارد کافه مي شود.
فابريتسيو(بلند مي شود تا توي کافه را نگاه کند. بعد به ايتاليايي): خداي من، فهميدم!
مايکل(به کالو، به ايتاليايي): چي شده؟
فابريتسيو برمي گردد، در حالي که کالو به نشان بي اطلاعي شانه بالا مي اندازد، او مشغول جمع کردن بند و بساطشان مي شود.
فابريتسيو(به ايتاليايي): پاشيم بريم... دختره، دختر خودشه. مايکل(به ايتاليايي): بهش بگو بياد اينجا.
فابريتسيو(به ايتاليايي): متوجه نيستي...دختر خودشه!
مايکل(به ايتاليايي): باشه... صداش کن.
فابريتسيو قبل از آن که برود نبال ويتلي، تفنگش را به شانه مي اندازد. فابريتسيو، ويتلي و چند تا مرد ديگر از کافه بيرون مي آيند. ويتلي غضبناک است.
مايکل: فابريتسيو، حرف هام رو ترجمه کن.
فابريتسيو: باشه، قربان.
مايکل: اگه جسارتي کردم ببخشين...
فابريتسيو به ايتاليايي ترجمه مي کند.
مايکل: من در اين مملکت غريبه هستم...
فابريتسيو ترجمه مي کند.
مايکل: و هيچ قصد بي احترامي به شما يا دخترتون رو نداشتم...
فابريتسيو ترجمه مي کند.
ويتلي(به ايتاليايي): اين کيه؟انگار آمريکاييه؟...
مايکل: من آمريکايي ام. فعلاً در سيسيل پنهان شده ام...
فابريتسيو ترجمه مي کند.
مايکل: اسم من مايکل کورلئونه اس...
فابريتسيو ترجمه مي کند.
مايکل: آدم هايي هستن که براي همين اطلاعات پول خيلي خوب حاضرن بدن...
فابريتسيو ترجمه مي کند.
مايکل(بعد از آن که ويتلي سر تکان مي دهد): اما در اون صورت دختر شما بي پدر مي شه...
فابريتسيو ترجمه مي کند.
مايکل: ...عوض اين که شوهري گيرش بياد.
فابريتسيو درنگ مي کند، ولي با اشاره دست مايکل ترجمه مي کند.
کالو چيزي به ايتاليايي مي گويد، مثل: آها...
مايکل: من مي خوام که دخترتون رو ببينم...
فابريتسيو ترجمه مي کند.
مايکل: ...با اجازه شما.
فابريتسيو ترجمه مي کند.
مايکل :...و تحت نظر خانواده تون.
فابريتسيو ترجمه مي کند.
مايکل: با... تقديم احترام.
فابريتسيو ترجمه مي کند.
ويتلي(به ايتاليايي): يک شنبه بياين خونه من. اسم من ويتلي ئه...
مايکل: متشکرم... و اسم دخترتون چيه؟
ويتلي: آپولونيا.
مايکل: خيلي خب.
ديزالو به: حياط ويلاي تومازينو. مايکل، کالو و فابريتسيو آماده مي شوند که با اتومبيل به خانه ويتلي بروند The Love Theme به گوش مي رسد- روز
ديزالو به: حياط خانه ويتلي، مايکل که بسته هاي هديه را در دست دارد به يک يک اهل خانواده معرفي مي شود و سپس به آپولونيا که از پله ها پايين آمده و روي نيمکت کنار مادرش مي نشيند- روز
ويتلي(در حال معرفي آپولونيا به مايکل): و اين هم دختر من آپولونيا،... ايشون هم مايکل کورلئونه.
آپولونيا با مايکل دست مي دهد، هديه او را مي پذيرد و به مادرش نگاه مي کند که با اشاره سر به او اجازه مي دهد تا بسته هديه را باز کند. بسته را که در آن گردنبندي است باز مي کند.
آپولونيا(گردنبد را از جعبه آن در مي آورد): متشکرم.
مايکل: خواهش مي کنم.
ديزالو به: کافه ويتلي. مايکل و محافظانش سوار اتومبيل کنار کافه توقف کرده، بيرون مي آيند و با ويتلي که شاد و سرحال است و اعضاي خانواده او مي نشينند- روز
ويتلي(به مايکل، به ايتاليايي): چشمت چي شده؟
مايکل(به ايتاليايي): چيزي نيست... خوب مي شه...
مايکل به آپولونيا نگاه مي کند که حالا گردنبد را به گردن انداخته. آپولونيا دست به گردن مي کشد و هردو به هم لبخند مي زنند.
قطع به: دهکده، بالا ي تپه. مايکل و آپولونيا قدم مي زنند و صحبت مي کنند. پشت سرشان عده زيادي از زن هاي خانواده مي آيند. پشت سر اينها، فابريتسيو و کالو با تفنگ هايشان- روز
آپارتمان لوسي مانچيني در نيويورک
سه محافظ نزديک اتومبيل ساني که آنجا پارک شده شير يا خط مي اندازند. چند نفر هم روي پله ها و توي راهرو هستند- روز
قطع به: بيرون آپارتمان لوسي. لوسي در را باز مي کند؛ او را در کنار ساني مي بينيم. اما ساني ناگهان از جا مي پرد- روز
ساني(در حال خروج، لوسي لبخندي مي زند، بعد، در حال پايين رفتن از پله ها، خطاب به محافظي که در راهرو مشغول خواندن چيزي است) بقيه شو بذار براي توي کتابخونه... راه بيفتيم بريم، بايد برم خواهرم رو بردارم. بريم.
ساني از ساختمان بيرون مي آيد و در همان حال بالا و پايين خيابان را نگاه مي کند.
قطع به: آپارتمان کاني و کارلو. کاني در را براي ساني باز مي کند، ولي رويش را از او که دارد وارد خانه مي شود، برمي گرداند- روز
ساني: چي شده؟ (بعد) هان؟ چي شده؟
کاني سر و صورت کبود شده اش را به سمت او برمي گرداند. ساني پشت دست خود را محکم گاز مي گيرد.
کاني: تقصير خودم بود!
ساني: اون کجاس؟
کاني: ساني، خواهش مي کنم، تقصير خودم بود... ساني، تقصير خودم بود! من زدمش... من شروع کردم. خواهش مي کنم ول کن... من زدمش، اون هم منو زد. من... من...
ساني: ش ش ش... باشه... باشه... من فقط... فقط يه دکتر ميارم که نگات کنه، باشه؟
کاني: ساني، خواهش مي کنم هيچ کاري نکن... هيچ کاري نکن!
ساني: باشه... چت شده؟ مگه مي خوام چه کار کنم... فکر مي کني مي خوام اين بچه رو که هنوز دنيا نيومده يتيم کنم؟ ها؟ ها؟ (بعد که کاني مي خندد) خيالت راحت شد؟
قطع به: خيابان توي شهر. کارلو با دو مرد ديگر روي پله هاي جلوي ساختماني نشسته اند- روز
کارلو(مردي را که از ساختمان بيرون مي آيد، نگاه مي کند): اين خيکي انگار بابت شرط بندي خوب ملت رو مي دوشه؟ بايد يه جوري حالش رو گرفت، مگه نه؟ (مکث) هفته گذشته کلي تو قمار باختيم...
اتومبيل ساني سر مي رسد و با صداي ترمز شديدي متوقف مي شود. ساني از اتومبيل بيرون مي آيد.
ساني(در حالي که يک چوب جارو را به سمت کارلو پرت مي کند): کارلو، بيا اينجا ببينم!... بيا اينجا! بيا! بيا! (بعد از يک تعقيب کوتاه او را مي گيرد و شروع به کتک زدنش مي کند) حرومزاده!
در حالي که محافظ ها مردم را کنار نگه مي دارند، ساني کارلو را زير مشت و لگد مي گيرد. کارلو به نرده اي چنگ مي زند. ساني پشت دست او را گاز مي گيرد و جيغ کارلو به آسمان مي رود. ساني در يک سطل آشغال را چند بار محکم توي سر کارلو مي کوبد. اين نبرد يک طرفه ادامه مي يابد تا آنجا که کارلو مثل نعش بي حرکت زير فوران يک شير آب آتش نشاني که بچه ها با آن بازي مي کنند، به پشت مي افتد.
ساني(از نفس افتاده): يک دفعه ديگه... دستت رو روي خواهرم بلند کني، مي کشمت. ساني راه مي افتد که برود، ولي باز مي ايستد و برمي گردد و يک بار ديگر لگدي به کارلو مي زند.
قطع به:
کليسايي در يک روستا در سيسيل
آهنگ عروسي سنتي سيسيلي و صداي زنگ هاي کليسا به گوش مي رسد. کشيش، مايکل و آپولونيا را که در مدخل کليسا زانو زده اند تبرک مي دهد. خانواده آپولونيا و ساير مردم ده جمع شده اند. فابريستيو و کالو صحنه را نگاه مي کنند- روز
کشيش(به لاتين): به نام پدر... و پسر... و روح القدس... آمين.
گروه مشايعت کننده عروسي در خيابان به راه مي افتد. آپولونيا و مايکل، يعني عروس و داماد، جلو هستند و بقيه، از جمله تومازينو روي صندلي چرخدارش و کالو و فابريتسيو، در عقب.
قطع به: ميدان ده، مايکل و آپولونيا و مهمان ها به«مازورکا» (به سبک سيسيلي) در مجلس عروسي، مي رقصند- روز
ديزالو به: اتاق خواب مايکل، شب، مايکل کرکره را باز مي کند. آپولونيا ايستاده و کمي دستپاچه به نظر مي رسد. مايکل به کنار او مي رود.
قطع به:
دروازه خانه کورلئونه
کي از تاکسي پياده مي شود و يکي از آدم ها دروازه را به رويش باز مي کند. تام با عجله از ساختمان درمي آيد و به استقبالش مي رود- روز
تام: هي! بي خبر اومدي. کي... بايد زنگ مي زدي.
کي: درسته، بله... بايد خبر مي دادم آخه من بارها نامه نوشتم، تلفن کردم... حالا... مي خوام مايکل رو ببينم.
تام: هيچ کس نمي دونه اون کجاست. مي دونيم که حالش خوبه، ولي بيشتر نمي دونيم.
کي: اوم... (بعد متوجه يک اتومبيل تصادف کرده پشت سرش مي شود) چي شده؟
تام: تصادف بود، ولي کسي صدمه نديد...
کي: تام... (پاکتي از جيبش در آورده به سوي او دراز مي کند): مي شه لطفاً... اين نامه رو به مايکل بدي؟ خواهش مي کنم؟
تام(از گرفتن نامه امتناع مي کند): ببين، اگه من اينو از تو بگيرم... در دادگاه مي شه ادعا کرد که من از جاي اون مطلع بوده ام. پس بازهم صبر کن، کي... خودش با تو تماس مي گيره، باشه؟
کي(در حالي که تام دست روي شانه اش گذاشته: تاکسي را فرستادم رفت... مي شه، لطفاً. بيام تو و يکي ديگه صدا کنم؟
تام(بازوي او را مي گيرد): البته، بيا تو، ببخش... بيا تو
تصوير سياه و سپس باز مي شود به: آپارتمان کاني و کارلو. تلفن زنگ مي زند، کاني وارد مي شود و گوشي را برمي دارد- شب
کاني(توي گوشي) الو...الو؟
صداي يک زن(از آن طرف خط): کارلو هست؟
کاني(توي گوشي): شما کي هستين؟
صداي زن(از آن طرف خط، خنده کنان): دوستش ام... مي شه لطفاً بهش بگي امشب نمي تونم بيام و بعداً باهاش تماس مي گيرم؟
کاني(گوشي را مي گذارد و به سمت اتاق خواب مي رود): کثافت!
قطع به: اتاق خواب. کارلو جلوي آينه کراوات مي بندد. کاني وارد مي شود.
کاني: شام حاضره...
کارلو: گرسنه ام نيست.
کاني: شام روي ميزه... سرد مي شه.
کارلو: بيرون غذا مي خورم.
کاني: خودت گفتي شام درست کنم.
کارلو: عجب آدم عوضي اي! ولم کن!
کاني: عوضي خودتي!
از اتاق مي زند بيرون.
کارلو(صداي شکستن بشقاب ها را مي شنود): چي کار داره مي کنه، اين لعنتي...
کارلو از اتاق بيرون مي آيد.
قطع به: آشپزخانه، کاني کاسه و بشقاب ها را مي شکند.
کارلو: آره، بشکن، همه اش رو بشکن کثافت لوس!...
کاني(مي دود توي اتاق ناهار خوري و کارلو به دنبالش): چرا اينجا نمياريش... (در حالي که ميز ناهار را به هم مي ريزد) چرا اون هرزه رو شام نمياري خونه؟...
کارلو(بعد از اين که کاني يک تنگ نوشيدني را پرت مي کند): شايد بيارمش! چرا نيارم؟ آره، بنداز...
کاني جيغ مي کشد و تنگ و بشقاب و کاسه ها را از قفسه ظروف پايين مي اندازد و مي شکند.
کارلو(نعره کشان): حالا همه رو جمع کن!
کاني(نعره کشان): آره، ارواح شکمت!
کارلو(نعره کشان،کمربندش را مي کشد و دنبال کاني مي کند و مي زندش): همه رو جمع کن! جمع کن! کثافت ننر! جمعش کن! جمعش کن! مي گم... جمعش کن! جمعش کن! جمعش کن!
کاني(نعره کشان): ...سگ!
کارلو(نعره کشان): جمعش کن! جمعش کن... سگ! جمع کن! جمع کن! (کاني يک کارد بزرگ آشپزخانه را برمي دارد) آره، آره... بزن، بزن منو بکش. تو هم مثل پدر آدمکشتي، بيا بزن، شما خانوادگي همه تون قاتلين.
کاني(نعره کشان، بعد از آن که کارلو مچ دستش را مي گيرد، چاقو به زمين مي افتد و فرار مي کند): مي زنم! مي زنم! ازت بدم مياد! مي کشمت! مي کشمت!
کارلو(نعره کشان): يالّا، بيا... بکش. گم شو از خونه برو بيرون! گم شو!
کاني(نعره کشان، در مي رود توي حمام و در را از پشت مي بندد): ازت بدم مياد!
کارلو(نعره کشان، با لگد در را مي شکند و در حالي که کاني جيغ مي کشد به جانش مي افتد): خب... حالا من تو رو مي کشم! کثافت! گم شو برو از اينجا!
قطع به:
آشپزخانه منزل دون کورلئونه
مادربزرگ کورلئونه سانتينو جونيور را که با صداي بلند گريه مي کند بغل کرده و به تلفن جواب مي دهد- روز
ماما(توي گوشي، در حالي که بچه گريه مي کند): کاني، چي شده؟... صدات نمياد، چي شده؟ کاني، بلندتر حرف بزن... بچه گريه مي کنه... (ساني وارد مي شود) سانتينو، نمي فهمم چي مي گه... نمي دونم... معلوم نيست چي مي گه...
ساني(خطاب به ساندرا که سعي دارد بچه را آرام کند): ش ش ش... (بعد توي گوشي قبل از اين که بچه دوباره گريه را سر دهد) خب، کاني...
صداي کاني(از پشت گوشي، به سختي شنيده مي شود): کارلو... ولي نيا...
ساني(توي گوشي): گوش کن... همون جا باش.
صداي کاني از پشت گوشي به سختي شنيده مي شود.
ساني: نه، نه... تو همون جا باش! غضبناک ،گوشي را مي گذارد)... سگ!
ماما: چي شده؟
ساني(همان طور که از آشپزخانه بيرون مي رود): ...سگ!
ماما: چي شده؟
ساني(خارج از قاب): ...سگ!
ساندرا(دنبال او مي رود): ساني...؟
ديزالو به: خانه کورلئونه. ساني به سمت اتومبيلش مي دود- روز
ساني(به نگهبان دم دروازه): اون در وامونده رو باز کن... هيکل لشت رو هم بکش کنار.
همان طور که ساني ماشين را سر و ته مي کند، تام همراه يکي از آدم ها از خانه به بيرون مي دود.
آدم همراه ساني(به يکي ديگر که به ديوار تکيه داده ): راه بيفت...
تام: ساني! ساني، صبر کن...
ساني(به تام، عصباني، در حالي که به سمت دروازه مي راند): برو کنار!
آدم ها به سمت اتومبيل مي دوند و دنبال ساني مي روند.
قطع به:
گيشه عوارض جاده خارج شهر
صداي پخش مسابقه بيسيال از راديو، خيلي ضعيف شنيده مي شود. اتومبيل ساني دم گيشه عوارضي متوقف مي شود. ساني اسکناسي از جيبش درمي آورد و به سمت مأمور عوارضي دراز مي کند. اتومبيل جلويي انگار مشکلي دارد که راه نمي افتد. ساني بوق مي زند- روز
ساني: ...سگ! راه بيفت ديگه!
اسکناس ساني از دستش مي افتد. مأمور عوارض خم مي شود آن را بردارد و در همان حال پنجره کشويي گيشه را مي بندد. ساني سرش را برمي گرداند و رديفي از آدم هاي مسلح را مي بيند که به سمت او نشانه رفته اند. رگبار گلوله به ماشين مي بارد و ساني فريادکشان، از اتومبيل بيرون مي آيد و تلو تلو مي خورد. بعد که مي افتد و مي ميرد. يکي از آدمکش ها نزديک مي شود و از جلو شليک مي کند، کمي مکث مي کند و بعد با لگد به سرش مي کوبد. قبل از آن که اتومبيل کورلئونه ها برسد، آدمکش ها فرار مي کنند.
ديزالو به: دفتر دون کورلئونه. شب. تام هيگن اندوهگين نشسته و مشروب مي خورد. موسيقي Title Theme با نوايي محزون به گوش مي رسد. دون کورلئونه وارد مي شود- شب
ويتو کورلئونه(دستش را به سمت ليوان نوشيدني تام دراز مي کند): کمي هم به من بده... (جرعه اي مي نوشد و ليوان را به تام رد مي کند) زنم اون بالا گريه مي کنه. صداي ماشين هايي رو که به خونه من ميان مي شنوم. کونسيليري عزيزم، فکر کنم بايد چيزي رو که ظاهراً همه مي دونن به آقاي خودت بگي...
تام: آه، من چيزي به ماما نگفتم. داشتم مي اومدم بالا تا بيدارتون کنم و بهتون بگم...
ويتو کورلئونه: اما قبلش لازم بود کمي به خودت دل و جرئت بدي.
تام(سر تکان داده و بعد آرام مي گويد): بله...
ويتو کورلئونه: خب، حالا که خوردي و دل و جرئت گرفتي.
تام(با صداي بغض آلود): ساني رو توي جاده با تير زده ان، اون مرده.
ويتو کورلئونه(نفس عميقي مي کشد. سرش را خم مي کند. سخت تکان خورده و نگار قوتي به تنش نمانده): مي خوام که... تمام تحقيقات لازم بشه. نمي خوام هيچ جور انتقام جويي صورت بگيره. مي خوام ترتيب جلسه اي رو با حضور سران پنج خانواده بدي. جنگ از اين لحظه ديگه تمام شده.
دون، با حالت ضعف، پا مي شود و به سمت تام رفته و او را بغل مي گيرد. سپس راه مي افتد که برود.
ويتو کورلئونه: زنگ بزن به بوناسرا... حالا لازمش داريم.
در حالي که دون بيرون مي رود، تام شماره مي گيرد.
قطع به: بوناسرا، دستپاچه و بيمناک کنار آسانسور در مؤسسه کفن و دفنش منتظر ايستاده است- شب
تام(صداي خارج از قاب، توي تلفن): تام هيگن هستم. من از جانب ويتو کورلئونه و بنا به تقاضاي ايشون زنگ مي زنم. موضوع از اين قراره که... شما به دون کورلئونه دين کوچکي دارين. البته ايشون ترديد ندارن که شما دين خودتون رو ادا خواهيد کرد. در اين رابطه... ايشون يه ساعت ديگه در مؤسسه شما خواهند بود. براي استقبال ايشون اونجا باشين.
قطع به:
زيرزمين مؤسسه بوناسرا
در آسانسور باز مي شود و دو مرد با يک برانکار بيرون مي آيند و پشت سرشان دون کورلئونه و تام، در حالي که بوناسرا همان طور بيمناک و ترسيده نگاهشان مي کند- شب
ويتو کورلئونه: خب، دوست عزيز... آماده اي تا اين خدمت رو در حق من بکني؟
بوناسرا(همان طور هول): البته... چي کار مي تونم براتون بکنم؟
ويتو کورلئونه: از تو مي خوام که تمام قدرتت... و تمام مهارتت رو به کار بگيري. نمي خوام مادرش اينطوري ببيندش...(دون کورلئونه پتو را کنار مي زند و صورت له شده و از ريخت افتاده ساني ظاهر مي شود. در حالي که سخت تکان خورده) ببين چي به سر پسرم آورده ان...
قطع به:
حياط ويلاي تومازينو
سيسيل. آپولونيا، خنده کنان، اتومبيل را مي راند و کم مانده بزند به ديوار کوتاه ويلا، مايکل رانندگي يادش مي دهد. اتومبيل مي ايستد و مايکل بيرون مي آيد. در تمام مدت، به ايتاليايي شوخي و خنده مي کنند- روز
مايکل(همين که اتومبيل مي ايستد، بيرون مي آيد. به ايتاليايي): کم خطرتر اينه که بهت انگليسي ياد بدم!
آپولونيا(به ايتاليايي): من انگليسي بلدم...(بعد به انگليسي) دوشنبه... سه شنبه... پنج شنبه... چهارشنبه... جمعه... يک شنبه... شنبه بيا بريم! بيا بريم!
مايکل: آفرين!
آپولونيا(به ايتاليايي): بيا بريم! بيا بريم!
اتومبيل تومازينو مي رسد و بوق مي زند. مايکل به سمت آن مي رود.
مايکل: سلام، دون تومازينو.
تومازينو چيزي به ايتاليايي مي گويد.
مايکل(به ايتاليايي) از پالرمو چه خبر؟
مايکل کمک مي کند تومازينو از اتومبيل بيرون بيايد و آپولونيا به سمت آنها مي دود.
آپولونيا(به ايتاليايي): مايکل داره رانندگي يادم مي ده... نگاه کن، الان نشونت مي دم... در حالي که دوان دوان برمي گردد به طرف اتومبيل، تومازينو به او لبخند مي زند.
مايکل: از پالرمو چه خبر؟
تومازينو(به ايتاليايي): جوان ها ديگه براي هيچ چيز احترام قائل نيستن... روزگار خيلي بدي شده... اوم... اينجا براي تو خيلي خطرناک شده... به نظر من ديگه اينجا در امان نيستي. ازت مي خوام که فوري به يه ويلاي ديگه نزديک سيراکوز نقل مکان کني، همين حالا... فوراً، باشه؟
مايکل(دستش را روي سينه تومازينو مي گذارد. به ايتاليايي): چيزي شده؟
تومازينو(به ايتاليايي): خبرهاي بد... از آمريکا. برادرت، سانتينو...کشته نش.
آپولونيا(دستش را گذاشته روي بوق ماشين. به ايتاليايي): مايکل... مايکل... بيا بريم... بيا بريم... قول دادي.
ديزالو به: ويلا. کالو زير درخت نشسته و فابريتسيو روي ديوار، نزديک دروازه. مايکل به بالکن مي آيد- روز
مايکل: فابريتسيو!
فابريتسيو: بله...
مايکل: ماشين رو حاضر کن.
فابريتسيو: خودتون مي رونين، ارباب؟
مايکل: آره...
فابريتسيو: خانمتون هم با شما مياد؟
مايکل: نه... بايد ببريش خونه پدرش تا وقتي که مطمئن بشم خطري نيست.
فابريتسيو: خيلي خب... هرچي شما بفرمايين، ارباب.
قطع به: آشپزخانه ويلا. کالو پشت ميز مشغول خوردن است. مايکل وارد مي شود- روز
مايکل: کالو، آپولونيا کجاست؟
کالو(به ايتاليايي): مي خواد شمارو غافلگير کنه... مي خواد خودش پشت فرمون بشينه...
مايکل: آها...
کالو(به ايتاليايي): ... داره يه زن آمريکايي خوبي مي شه. (بعد که مايکل بيرون مي رود) همين الان ميام اسباب ها رو ميارم...
قطع به: حياط ويلا. کالو چمدان ها را مي آورد و در صندوق عقب ماشين مي گذارد. آپولونيا پشت فرمان نشسته- روز
مايکل(مي بيند که فابريتسيو با عجله از دروازه ويلا خارج مي شود): نه! نه! آپولونيا! اتومبيلي که آپولونيا توي آن نشسته منفجر مي شود،
مايکل توي بوته ها پرت مي شود.
مايکل، خيره و مبهوت: در تختخواب دراز کشيده و مادر آپولونيا با دستمال پيشاني او را خشک مي کند. تومازينو کنار تخت نشسته است.
مايکل(به زمزمه): آپولونيا...؟
تومازينو: مُرد.
مايکل(به زمزمه): فابريتسيو...؟ (تومازينو به نشان بي اطلاعي سرش را تکان مي دهد) گيرش بيارين... گيرش بيارين... فابريتسيو رو...(مکث) پيداش کنين...
ديزالو به:
اتاق هيئت مديره در ساختمان بانکي در نيويورک
سران خانواده ها و مشاورانشان دور يک ميز کنفرانس نشسته و ايستاده اند. با رزيني بالاي ميز نشسته- روز
ويتو کورلئونه: دون بارزيني، مي خواستم از شما به خاطر کمکي که براي تشکيل اين... جلسه امروز کرده اين تشکر کنم. و همين طور از سران پنج خانواده ديگه... نيويورک ونيوجرزي، کارمين کورلئونه از برانکي... و بروکلين... فيليپ تاتاليا. و از island staten، ويکتور استراکي هم تشريف آورده ان. و بقيه اعضاي هيئت مديره که از کاليفرنيا، کانزاس سيتي و همه قسمت هاي ديگه کشور اومدن... از همه تشکر مي کنم. (بعد، در حالي که مي نشيند) چرا کار به اينجا کشيد؟من نمي دونم. همه اين اتفاقات خيلي... ناگوار... و خيلي ... بيخود بود. تاتاليا پسرش رو از دست داد... من هم پسرم رو از دست دادم. حالا بي حسابيم. و اگه تاتاليا موافق باشه. من مايلم که... اوضاع به روال گذشته برگرده...
دون بارزيني: ما همگي از دون کورلئونه به خاطر اين جلسه سپاسگزاريم. همگي اونو به عنوان مردي مي شناسيم که سر حرفش مي ايسته... مردي متواضع... که حرف حساب مي فهمه...
تاتاليا: بله، تنها عيب دون کورلئونه اينه که بيش از حد متواضعه. اون همه قضات و سياستمدارها رو توي چنگش داره. ولي حاضر نيست اونها رو با ما شريک کنه...
ويتو کورلئونه: کي... کي من حاضر به همکاري نبوده ام؟ همه شما که اينجايين منو خوب مي شناسين... من کي پيشنهاد همکاري رو رد کرده ام؟ خب البته، به غير از يه بار... و اون هم به خاطر چي؟ به خاطر اين که... معتقدم اين موضوع تجارت مواد مخدر... در دراز مدت باعث نابودي ما مي شه. منظورم اينه که مواد مخدر مثل قمار و مشروب و... حتي... نيست که... چيزهايي هستن که بيشتر مردم اين روزها اونها رو مي خوان ولي(کله گنده هاي) کليسا اونو ممنوع کرده ان. حتي تشکيلات پليس که در گذشته در امر قمار و چيزهاي ديگه به ما کمک کرده ان، وقتي پاي مواد مخدر به ميون بياد ديگه کمکمون نخواهند کرد. و من همون موقع به اين امر اعتقاد داشتم و... الان هم اعتقاد دارم.
تاتاليا: زمان فرق کرده. ديگه مثل روزگار قديم نيست... که ما هر کار دلمون بخواد بکنيم. امتناع انحصار همکاري نکردن کار دوستانه اي نيست. اگه دون کورلئونه همه قضات و سياستمدارهاي نيويورک رو توي چنگش داره، بايد بذاره ما هم از اونها استفاده کنيم. بايد بذاره بقيه هم از اين چاه آب بکشن. بديهيه که مي تونه... براي همچين خدماتي پول بخواد؛ ما همه اهل حساب و کتابيم، کمونيست که نيستيم.
تسالوکي(بعد از آن که جمعي به حرف بالا مي خندند. بلند شده و مي ايستد): من هم به مواد مخدر اعتقاد ندارم. سال هاست که به افرادم پول اضافي پرداخت مي کنم تا حول و حوش اين جور کارها نگردن...
تاتاليا دم گوش مشاورش چيزي مي گويد.
تسالوکي(ادامه مي دهد): ... ميان پيششون و بهشون مي گن، «من گرد دارم؛ اگه تو سه چهار هزار دلار سرمايه بذاري... پنجاه هزار دلاري مي شه برگردوند.» اونها هم در مقابل اين پيشنهاد نمي تونن وسوسه نشن. خواست من اينه که اين تجارت رو بايد تحت کنترل داشت، تا تميز و محترم بمونه(با کف دست مي کوبد روي ميز) نمي خوام دور و ور مدرسه ها فعاليت بشه... نمي خوام به بچه ها فروخته بشه! چنين کاري رسوايي يه. در شهري که من هستم، مي شه خريد و فروش رو فقط بين سياه پوست ها محدود کرد... اينها به هر حال يه مشت حيوان ان، پس چه فرق مي کنه آلوده بشن يا نه...
ويتو کورلئونه: من با اين اميد به اينجا اومده ام که بشينيم و با همديگه منطقي صحبت کنيم. و به عنوان يه آدم منطقي مايلم که هرچه از دستم مياد بکنم تا... براي اين مشکلات يه راه حل معقول بدون جنگ و دعوا پيدا کنيم.
دون بارزيني: ما هم موافقيم. معاملات مواد مخدر مجازه، ولي بايد کنترل شده باشه... و دون کورلئونه هم در قسمت شرقي حمايت هاي لازم رو خواهد کرد... و دعوا فيصله پيدا مي کنه و صلح برقرار مي شه.
تاتاليا: اما بايد از جانب کورلئونه اطمينان کامل داده بشه... و بعداً که موقعيت ايشون مستحکم شد، در صدد انتقام جويي برنياد.
دون بارزيني: ببينين... همه ما آدم هايي عاقل و منطقي هستيم. لزومي نداره مثل يه مشت وکيل از هم سند و تضمين بگيريم...
ويتو کورلئونه(دستش را بلند مي کند و سخن بارزيني را قطع مي کند): مي گين انتقام... آيا انتقام، پسرتو رو زنده مي کنه؟ پسر منو برمي گردونه؟ من از انتقام پسرم چشم پوشي مي کنم... اما به دلايلي خودخواهانه. پسر کوچک من... ناچار شده اين مملکت رو ترک کنه...(بعد، در حالي که با کمک تام، مي ايستد)... به خاطر ماجراي سولوتزو. خيلي خب... من دارم... اقدامات لازم رو براي رفع اتهام از اون انجام مي دم تا... با خاطرجمع بتونه برگرده. ولي ضمناً آدم خرافاتي اي هستم... و اگه يه دفعه اتفاق ناگواري براي اون بيفته... مثلاً مورد اصابت گلوله يه افسر پليس قرار بگيره... يا که... در سلول زندان خودش رو دار بزنه... يا اگه صاعقه بزندش... اون وقت من آدم هايي رو که تو اين اتاق هستن مقصر مي دونم. و اون مسئله رو هرگز نمي بخشم. (مکث) اما... اين موضوع به کنار... همين جا به جان نوه هام قسم مي خورم که... اين پيمان صلحي که امروز در اينجا بين خودمون بسته ايم، از جانب من به هيچ وجه شکسته نخواهد شد...
دون و تام به سمت بالاي ميز، جايي که بارزيني نشسته است، مي روند. تاتاليا هم همين کار را مي کند.
دون و تاتاليا همديگر را در آغوش مي گيرند و حاضران دست مي زنند.
قطع به: اتومبيل دون کورلئونه در حال حرکت- شب
قطع به: داخل اتومبيل. دون و تام در صندلي عقب نشسته اند- شب
تام: موقع مذاکره با کس و کار تاتاليا، آيا راجع به اين که واسطه هاشون در معاملات مواد نبايد سوء سابقه داشته باشن، تأکيد بکنم؟
ويتو کورلئونه: بگو... ولي خيلي اصرار نکن. بارزيني خودش ملتفت اين نکته هست.
تام: منظورت تاتالياست.
ويتو کورلئونه: تاتاليا يه پاانداز بيشتر نيست... اون هيچ وقت نمي تونست توي معامله حريف سانتينو بشه... ولي تا امروز نمي دونستم که همه چيز زير سر بارزيني بوده...
قطع به:
خانه دون کورلئونه
مايکل که از سيسيل برگشته، در باغچه خانه با دون قدم مي زنند و صحبت مي کنند.
ويتو کورلئونه: نگاه کن... گوجه فرنگي، فلفل... همه اين چيزها... هيچي کم نداره...
مايکل: بابا، در مودر قضيه ساني چي کار مي کني؟ (مکث) و سيسيل؟
ويتو کورلئونه: من قسم خوردم که پيمان صلح رو نشکنم.
مايکل: ولي اين از طرف اونها نشونه ضعف تلقي نمي شه؟
ويتو کورلئونه: نشونه ضعف هم هست...
مايکل: خيلي خب... تو قول دادي که پيمان رو نشکني، ولي من قولي نداده ام. تو لازم نيست هيچ نقشي داشته باشي... همه مسئوليت ها گردن من.
ويتو کورلئونه: باشه، فعلاً وقت زياد داريم راجع به اين موضوع فکر کنيم.
قطع به:
مدرسه اي در نيو همپشاير
کي تعدادي از بچه ها را به حياط مدرسه راهنمايي مي کند- روز
کي(به بچه ها): هي، نانسي... همه نزديک هم باشين. بلانش... خوبه، آفرين..(بعد متوجه مايکل مي شود که کنار کاديلاکش ايستاده است) چند وقته که برگشتي؟
مايکل: يک سالي مي شه، شايد هم بيشتر(مکث) خوشحالم که باز مي بينمت، کي...
ديزالو به: جاده خارج شهر. مايکل و کي قدم مي زنند و اتومبيل مايکل پشت سرشان مي آيد. پسري با دوچرخه مي گذرد و سگش از عقب او مي آيد- روز
پسر(در حين گذشتن): بدو بيا. دانو!
مايکل: من الان براي پدرم کار مي کنم، کي. اون مريضه... خيلي مريض.
کي: ولي تو مثل اون نيستي، مايکل، فکر نمي کردم بخواي مثل پدرت بشي. خودت اينو گفتي...
مايکل: پدر من فرقي با ساير آدم هاي قدرتمند نداره...(کي مي خند)... هر آدمي که مسئول آدم هاي ديگه اس؛ يه سناتور مثلاً، يا يه رئيس جمهور.
کي: متوجه نيستي حرف هات چقدر بچگونه اس؟
مايکل: چرا؟
کي: براي اينکه سناتورها و رئيس جمهورهاي آدم ها رو نمي کشن که...
مايکل: اُه... کجاي اين حرف ها بچگونه اس، کي؟ (بعد) کي، شيوه کار پدر من ديگه تموم شد و رفت... رفت. حتي خودش هم اينو مي دونه. ظرف پنج سال آينده، کار خانواده کورلئونه کاملاً قانوني مي شه. قولم رو قبول کن. در مورد کسب و کارم اين حداکثر چيزيه که مي تونم بهت بگم. (بعد) کي...
کي: مايکل، چرا اومدي اينجا؟ چرا؟ بعد از گذشت اين همه وقت از من چي مي خواي؟ بارها و بارها تلفن کردم، نامه نوشتم...
مايکل: اومدم چون به تو احتياج دارم. چون برام مهمي...
کي: خواهش مي کنم مايکل ،بس کن...
مايکل: چون که... مي خوام با من ازدواج کني...
کي(سرش را تکان مي دهد): ديگه ديره... خيلي ديره...
مايکل: خواهش مي کنم، کي... هر کار که بخواي مي کنم... هر کار که بخواي مي کنم... هر کاري که بتونم... چيزي رو که بين ما گذشته... جبران کنم...(کي دوباره سرش را تکان مي دهد)... چون که اين مهمه، کي. چون چيزي که مهمه اينه که ما با همديگه باشيم، که با هم زندگي کنيم... که بچه داشته باشيم... بچه هاي ما...(کي با کف دست صورتش را مي پوشاند) کي... من به تو احتياج دارم. دوستت دارم.
مايکل با دست به سمت اتومبيل اشاره مي کند که نزديک بيايد. مايکل و کي سوار مي شوند.
ديزالو به: دفتر دون کورلئونه. دون به ماهي هاي آکواريوم غذا مي دهد.
صداي تسيو(خارج از قاب، به مايکل): آدم هاي بارزيني در منطقه من همه جور دخالتي مي کنن و ما هيچ کاري نمي کنيم. به زودي زود توي بروکلين ديگه هيچ جا نمي مونه که حتي بتونيم توش راه بريم!
صداي مايکل(خارج از قاب): يه کم صبر کن...
صداي تسيو(خارج از قاب): من از تو کمک نمي خوام، مايک... فقط ازت مي خوام اجازه بدي ما هم مقابله کنيم.
صداي مايکل(خارج از قاب): صبر داشته باش.
صداي کلمنزا(خارج از قاب): ما ناچاريم از خودمون محافظت کنيم... اجازه بده آدم هاي تازه بگيريم.
صداي مايکل(خارج از قاب): نه... نمي خوام بهانه دست بارزيني بدم که جنگ رو دوباره شروع کنه.
صداي تسيو(خارج از قاب): مايک، اشتباه مي کني...
کلمنزا(به دون): دون کورلئونه... يه زماني شما به من گفتين که وقتي مي رسه که من و تسيو مي تونيم براي خودمون خانواده تشکيل بديم تا امروز من اصلاً راجع به اين قضيه فکر نمي کردم. ولي حالا بايد از شما اجازه بخوام که...
ويتو کورلئونه(به سمتي ديگر نگاه مي کند): خب. حالا رئيس خانواده مايکله؛ اگه اون اجازه بده من هم براتون دعاي خير مي کنم...
مايکل(روي صندلي مي نشيند): بعد از اون که به نوادا نقل مکان کرديم... مي تونين از خانواده کورلئونه جدا بشين و دنبال کار خودتون برين. بعد از اون که به نوادا نقل مکان کرديم.
کلمنزا: چقدر طول مي کشه؟
مايکل: شش ماه.
تسيو(خطاب به دون ويتو) پدر خوانده، با عرض معذرت، ولي حالا که شما توي کارها نيستين. من و پيت دير يا زود زير دست بارزيني مي افتيم...
کلمنزا: و من از اين مرتيکه بارزيني متنفرم! تا شش ماه ديگه هيچ چيز باقي نمي مونه...
ويتو کورلئونه: شما به قضاوت من اعتقاد دارين؟
کلمنزا: بله...
ويتو کورلئونه: مي تونم روي وفاداريتون حساب کنم؟
کلمنزا: بله، هميشه، پدر خوانده.
ويتو کورلئونه: پس دوست مايکل باشين و هرچي مي گه بکنين.
مايکل(که حالا پشت ميز نشسته): مذاکراتي در جريانه که همه مشکلات شما رو حل مي کنه و به همه سؤال هاتون هم پاسخ مي ده. همه چيزي که فعلاً مي تونم بگم، همينه(بعد، به کارلو) کارلو، تو در نوادا بزرگ شده اي. وقتي جامون رو عوض کرديم و اونجا رفتيم، تو مي شي نفر اول من... (بعد، خطاب به گروه) تام هيگن ديگه کونسيليري نيست... اون ويکل ما در وگاس مي شه .اينو نبايد توهين به تام تلقي کرد، ولي من اين طوري مي خوام. (مکث) تازه... اگه کمک بخوام، چه کونسيليري بهتر از پدرم؟ خيلي خب، همين.
روکو در را باز مي کند تا همه بيرون بروند. کلمنزا از کنار مايکل مي گذرد، با دون ويتو دست مي دهد و خارج مي شود.
تسيو(با مايکل دست مي دهد): خيلي خب...
تسيو از کنار دون ويتو رد شده و خارج مي شود. کارلو که بيرون مي رود، ويتو آهسته به گونه او مي زند.
کارلو: متشکرم، پدر...
ويتو کورلئونه: از بابت تو خوشحالم، کارلو.
تام(که روي مبل نشسته): مايک، اوم... چرا من بيرون باشم؟
مايکل: تو به درد کونسيليري ايام جنگ نمي خوري، تام. در جريان اين نقل و انتقالي که در پيش داريم، ممکنه اوضاع يه کم به هم بريزه.
ويتو کورلئونه(کنار تام روي مبل مي نشيند): تام... اين توصيه رو من به مايکل کردم. من هيچ وقت فکر نکرده ام که تو کونسيليري بدي هستي. فکر مي کردم که... سانتينو، خدا رحمتش کنه، رئيس خوبي نخواهد بود. من به مايکل کاملاً اطمينان دارم، همون طور که... همون طور که به تو دارم. اما... دلايلي هست که چرا نبايد در وقايعي که اتفاق خواهد افتاد، نقشي داشته باشي.
تام(به مايکل): شايد بتونم کمک کنم...
مايکل(به خشکي): تو بيروني، تام.
ديزالو به: تصاويري از لاس وگاس و تراکت هاي تبليغاتي. موسيقي سبک لاس وگاس شنيده مي شود. ديزالو به: هتل لاس وگاس. يک ليموزين دم ورودي متوقف مي شود و فردو و مايکل از آن خارج مي شوند.
ديزالوبه: فردو، مايکل، هيگن، روکو و چند تا پيشخدمت هتل که به سمت يکي از اتاق هاي هتل مي روند.
فردو(به مايکل): هنوز هم نمي تونم به قيافه جديدت عادت کنم... خيلي خوب شده. اين دکتري که عملت کرده واقعاً گل کاشته. چه کسي معرفي اش کرده بود؟ کي؟ (بعد خطاب به پيشخدمت هايي که چمدان ها را مي برند) هي، هي، هي، وايسين! بذارينشون همين جا... خودمون بعداً يه کاريش مي کنيم...(پيشخدمت ها مي ايستند) اون خسته اس... مي خواد حمام کنه. ولي فعلاً اجازه بدين در رو باز کنم، چطوره؟
فردو در را باز مي کند. همان طور که فردو با اداي رقص والس توي اتاق مي رود، صداي موسيقي به گوش مي رسد. گروه ارکستر متشکل از يک آکاردئون، باس و پيانو آهنگ For He's Jolly Good fellow را مي نوازد. چهار دختر کاباره پشت ميز نشسته اند. ارکستر سپس Mona Liza را مي نوازد. مايکل از اين بساط خوشش نيامده. جاني فانتين پشت ميز ايستاده است.
جاني: سلام، مايک... به لاس وگاس خوش اومدي!
فردو: همه اينها به خاطر توئه، پسر...(بعد، رو به جاني) همه اش ابتکار اونه، مگه نه؟
جاني: خب، برادرت فردي هم...
فردو: خب، تا حدي... آهاي، دخترها... يه دقيقه ديگه برمي گردم...
جاني(به فردو): باشه... برو.
فردو(به جاني): تو مشغولشون کن...(بعد، خطاب به مايکل) هرچي که مي خواي بگو، پسر... هرچي. باشه؟
مايکل(خيلي خشک): اين دخترها کي ان؟
فردو: خودت بايد بفهمي...
مايکل: بفرستشون برن، فردو.
فردو: هي، مايک...
مايکل: فردو، من اومدم اينجا که راجع به کار صحبت کنيم... فردا هم مي رم، حالا بفرستشون برن. خسته ام(در حالي که از صحنه بيرون مي رود.) ارکستر رو هم بفرست برن.
فردو(به دخترها): هي، پاشين! يالّا ديگه، پاشين! برين بيرون... هي... آنجلو...(بعد) هي، يالّا ديگه... بزنين به چاک!
جاني(به يکي از موبورها) برو بيرون، عزيزم، برو.
فردو(به جاني): ...نمي دونم، جاني... اصلاً سر در نميارم چش شده. (بعد خطاب به يکي از دخترها) متأسفم، عزيز، برو بيرون...(بعد به ارکستر) نمي دونم... خسته اس...
مايکل: مو گرين کجاس؟
فردو: گفته که کار داره. گفت که... مهموني که شروع شد، بهش زنگ بزنيم.
مايکل: خب، پس بهش زنگ بزن(بعد به جاني، در حالي که با هم دست مي دهند) چطوري جاني؟
جاني: سلام، مايک... خوشحالم مي بينمت.
مايکل: ما همه مون به تو افتخار مي کنيم...
جاني: متشکرم، مايک.
مايکل: بشين، جاني...مي خوام باهات حرف بزنم. (مکث) دون هم به تو افتخار مي کنه، جاني.
جاني: من... همه چيز رو مديون اون هستم.
مايکل: اون مي دونه که تو چه آدم قدرشناسي هستي. براي همين هم... از تو مي خواد که لطفي در حقش بکني.
جاني: چه کاري از دستم برمياد، مايک؟
مايکل: خانواده کورلئونه قصد داره تمام سهام و دارايي خودش رو در کار روغن زيتون بفروشه و... به اينجا نقل مکان کنه(جاني گوش مي دهد) مو گرين سهم خودش رو در کازينو و هتل به ما مي فروشه تا خانواده کورلئونه مالک صد در صد اينجا بشه. (اشاره اي به تام مي کند) تام...
فردو: هي، مايک، مطمئني؟ مو اين کار رو دوست داره... تا حالا ازش نشنيده ام راجع به فروش چيزي به من بگه...
مايکل: آره... ولي من پيشنهادي براش دارم که نمي تونه رد کنه. (تام يک دسته قرارداد را به دست مايکل مي دهد) ببين، جاني... به نظر ما رقص و آواز و نمايش در جلب مشتريان قمارخانه عمل خيلي مهميه. و اميد داريم تو اين قرارداد رو که پنج بار در سال اينجا نمايش داشته باشي امضا کني. (مکث) شايد هم... بعضي دوست هات در سينما رو تشويق کني همين کار رو بکنن. ما روي تو حساب مي کنيم.
جاني: حتماً، مايک. هر کاري بتونم براي پدر خوانده ام مي کنم... خودت مي دوني.
مايکل(با هم دست مي دهند): خوبه...
مو گرين(در حالي که وارد اتاق مي شود): هي، مايک! سلام بر همه دوستاني که اينجا هستن... فردي... تام. خوشحالم مي بينمت، مايک...
مايکل(با مو دست مي دهد): چطوري، مو؟
مو(به مايکل، در حالي که جاني مي رود بيرون): خب خب، ... کم و کسر که نداري؟ سرآشپز برات غذاي مخصوص درست کرده... اعتبار هم که تا دلت بخواد داري(بعد، رو به يکي از کارمندانش) برو براي همه کساني که اينجا هستن ژتون بگير تا به خرج هتل بازي کنن.
مايکل(در حالي که مو مي نشيند): اون قدر اعتبار دارم که سهم تو رو کامل بخرم؟
مو(مي خندد. فردو هم که شانه مو را مي مالد، مي خندد): سهم منو بخري؟
مايکل: کازينو... هتل، خانواده کورلئونه مي خواد سهم تو رو کلاً بخره.
مو(عصباني): خانواده کورلئونه مي خواد سهم منو بخره؟ نه... من سهم شماها رو کلاً مي خرم، نه شما سهم منو...
مايکل: کازينوي تو ضرر مي ده... شايد ما بتونيم بهتر اداره اش کنيم...
مو: نکنه خيال مي کني من دارم تو شراکت نارو مي زنم؟
مايکل: نه، فقط شانس نداري.
مو(مي ايستد، با عصبانيت مي خندد): شما کثافت ها راستي که خيلي مسخره اين... من در حقتون لطف کردم و زماني که اوضاعتون خراب بود فردي رو قبول کردم که اينجا بياد و با من کار کنه و حالا شما مي خواين منو بذارين بيرون؟
مايکل: يه کم صبر کن... تو فردي رو به اين خاطر راه دادي که خانواده کورلئونه ضمانت مالي کازينوي تو رو نزد بانک کرد... چون که خانواده موليناري امنيت اونو تضمين کرده بود. حالا از همه اينها گذشته... بحث کاره... پس برگرديم و راجع به اين کار صحبت کنيم...
مو: آره... راجع به کار صحبت کنيم، مايک. اول از همه اين که، شماها ديگه کارتون تمومه. خانواده کورلئونه ديگه پشم و پيله اش ريخته. پدر خوانده مريضه، مگه نيست؟ بارزيني و خانواده هاي ديگه دارن از نيويورک ميندازنتون بيرون... خيال کردين اينجا چه کاره اين؟ فکر کردي مي توني بياي اينجا و هتل منو قبضه کني؟... من با بارزيني صحبت کرده ام... مي تونم با اون معامله کنم و تازه هتلم رو هم داشته باشم!
مايکل: براي همين بود که جلوي همه به برادر من سيلي زدي؟
فردو: آه... اون قضيه... اصلاً چيز مهمي نبود. مايک. اصلاً... اصلاً مو از اين کار منظوري نداشت. درسته که گاه گاهي از کوره در مي ره، ولي من و مو... دوستان خوبي هستيم؟ مگه نيست، مو؟
مو: من بايد کارم رو درست اداره کنم. گاهي لازم مي شه براي اين که کارها خوب بچرخه آدم از چک و تيپا استفاده کنه. من و فردي سر قضيه اي بحثمون شد و لازم بود که گوشمالي کوچکي بشه...
مايکل: تو برادر منو گوشمالي دادي؟
مو: پيشخدمت هاي دختر از دستش عاصي شده بودن! کسي نمونده بود سر ميز مردم تو کازينو خدمت بکنه! چت شده تو؟!
مايکل(قبل از اين که پا شود، وسايلش را از روي ميز جمع مي کند): فردا صبح ميرم نيويورک... تا اون وقت راجع به قيمت فکرهات رو بکن.
مو(عصباني): ...سگ! تو مي دوني من کي ام؟ به من مي گن مو گرين! اون وقت که تو دهنت بوي شير مي داد، اينجا همه منو مي شناختن!
فردو: يه کم صبر کن، مو... مو، من يه فکري دارم...(بعد، رو به تام) تام...تام، تو کونسيليري هستي و مي توني با دون صحبت کني... مي توني توضيح بدي که...
تام: صبر کن... دون تقريباً بازنشسته شده و حالا مايک مسئول امور خانواد ه اس. اگه حرفي داري، به مايکل بگو
فردو(بعد از آن که مو با عصبانيت بيرون مي رود): مايک! تو نبايد بياي اينجا و با آدمي مثل مو گرين اين جوري صحبت کني!
مايکل: فردو... تو برادر بزرگ مني و من دوستت دارم. ولي ديگه هيچ وقت جانب کسي رو عليه خانواده نگير. هيچ وقت.
خانه کورلئونه
ليموزين مايکل که خود او، کي و آنتوني در آن نشسته اند از دروازه خانه وارد مي شود. آنتوني روي پاي مايکل نشسته است- روز
مايکل: من بايد پدر و همکارهاش رو ببينم، پس شما شامتون رو بخورين...
کي: اُه، مايکل...
مايکل: آخر هفته با هم مي ريم بيرون(بعد که مي بيند کي انگار هنوز ناراضي است) با هم مي ريم شهر... نمايشي مي بينيم و شام مي خوريم. قول مي دم.
کي: باشه...(بعد )اُه، راستي، مايکل... خواهرت مي خواد ازت خواهشي بکنه...
مايکل: خب، بکنه...
کي: نه...خودش مي ترسه بگه. کاني و کارلو مي خواستن که تو پدر خوانده پسر کوچولوشون بشي.
مايکل: اُه...باشه تا ببينم...
کي: قبول مي کني؟
مايکل: راجع بهش فکر مي کنم... تا بعد. خب، بريم ديگه...
ديزالو به: باغچه منزل دون. دون که حالا پيرتر به نظر مي رسد و مايکل با هم نشسته اند- روز
ويتوکور لئونه: بنابراين... بارزيني اولين کسيه که عليه تو اقدام مي کنه. اونم توسط کسي که تو به اون صد در صد اطمينان داري و... تضمين مي ده که خطري متوجهت نخواهد بود، ترتيب تشکيل جلسه اي را خواهد داد و در آن جلسه، تو کشته مي شي. (دون از ليوان نوشيدني مي نوشد و مايکل او را نگاه مي کند) تازگي ميلم به نوشيدني بيشتر شده... به هر حال، بيشتر از سابق مي نوشم...
مايکل: برات خوبه، پدر.
ويتو کورلئونه(بعد از مکثي طولاني): نمي دونم... زن و بچه هات... باهاشون خوشبخت هستي؟
مايکل: بله، خيلي...
ويتو کورلئونه: خوبه(مکث) اميدوارم از اين که... اين همه راجع به اين قضيه بارزيني تأکيد مي کنم ناراحت نشي
مايکل: نه، نه... اصلاً...
ويتو کورلئونه: عادته... من در عمرم سعي کردم که بي خيال و سهل انگار نباشم... بچه ها و زن ها مي تونن بي خيال باشن، ولي مردها نه. (مکث)پسرت چطوره؟
مايکل:خوبه...
ويتو کورلئونه: مي دوني... هر روز بيشتر شبيه خودت مي شه.
مايکل(لبخند مي زند): از من باهوش تره. با همين سه سالگي اش، داستان هاي مصور بچه ها رو مي خونه.
ويتو کورلئونه(مي خندد): داستان هاي مصور مي خونه... (بعد) اُه... راستي... مي خواستم ترتيبي بدي که تمام تلفن هايي که از اينجا يا به اينجا مي شه رو کنترل کني... چون که...
مايکل: قبلاً اين کار شده، پدر...
ويتو کورلئونه: ...چون که مي دوني... هرکسي ممکنه...
مايکل: پدر، قبلاً ترتيبش رو داده ام.
ويتو کورلئونه: اُه، راست مي گي... فراموش کرده بودم.
مايکل(به جلو خم مي شود و دست روي شانه پدرش مي گذارد): موضوع چيه، پدر؟ چه چيزي نگرانت مي کنه؟ (بعد از آن که دون جواب نمي دهد) من از پسش برميام. بهت گفتم که برميام و برميام.
ويتو کورلئونه(در حالي که مي ايستد): مي دونستم که سانتينو همچون زندگي اي خواهد داشت. و فردو... خب...(مي آيد و کنار مايکل مي نشيند) فردو...خبف، اون هم معلوم بود... ولي هيچ وقت... هيچ وقت همچين زندگي اي رو براي تو در نظر نداشتم. تمام زندگي ام رو کار کردم... قصد گله ندارم... کار کردم تا از خانواده ام مراقبت کنم. و هميشه امتناع کرده ام از اين که عروسکي باشم در دست... کله گنده ها. گله نمي کنم... زندگي من اين بوده... ولي هميشه فکر مي کردم که... که نوبت به تو که برسه، تو همون آدمي خواهي شد که سرنخ ديگران دست اوست. سناتور کورلئونه. فرماندار کورلئونه، يا يک همچين چيزهايي...
مايکل: يعني يه کله گنده ديگه...
ويتو کورلئونه: آره... فرصت به قدر کافي نبود، مايکل. وقت کافي نبود...
مايکل: به هدف مي رسيم، پدر... مي رسيم...
ويتو کورلئونه: اوهوم...(گونه مايکل را مي بوسد) گوش کن... هر کسي که پيغام جلسه مذاکره با بارزيني رو برات بياره... خائنه. اين رو يادت نره.
ديزالو به:
باغچه گوجه فرنگي دون کورلئونه
دون با آنتوني، پسر مايکل است.
آنتوني:مي شه اينو وردارم؟ (تلمبه آبپاش را از کنار دون برمي دارد) آره، مواظبم...
ويتو کورلئونه: بيا اينجا... بيا اينجا... بيا اينجا.
نشانش مي دهد چطور از تلمبه استفاده کند.
آنتوني: اينها رو آب بدم؟
ويتو کورلئونه: آره... اونجا رو... اونجا. مواظب باش، داري مي ريزيش... داري مي ريزيش...(آنتوني با تلمبه روي بوته هاي گوجه آب مي پاشد) آنتوني... بيا اينجا... بيا اينجا... بيا اينجا... آها، خوب شد. حالا اينو مي ذاريمش اينجا. آها... حالا نگاه کن... بيا اينجا. مي خوام يه چيزي نشونت بدم، بيا اينجا. همين جا وايستا...
دون يک قاچ از پرتقال مي کند.
آنتوني: پرتقال به من بده...
دون پشتش را مي کند و قاچ پرتقال را توي دهان، روي دندان هايش مي گذارد. برمي گردد به سمت آنتوني، نعره مي کشد و دست هايش را بالا مي گيرد و اداي غول در مي آورد. آنتوني مي ترسد و زير گريه مي زند. دون پا مي شود و پسربچه را مي گيرد.
ويتو کورلئونه(مي خندد): اُه، نه... (بچه را بلند کرده، دوباره روي زمين مي گذارد) بازي بود...(با دست به سمت باغچه اشاره مي کند) بدو اونجا... بدو برو اونجا... آنتوني با تلمبه آبپاش به سمت باغچه گوجه فرنگي مي رود، در حالي که مي خندد و دون با بازي دنبال او مي کند.
آنتوني(مي خندد): کجايي؟(بعد) حالا بيفت!
دون، پر پرتقال را از دهانش در مي آورد، مي خندد و بعد به سرفه مي افتد. تعادلش را از دست مي دهد، به بوته ها چنگ مي اندازد و بعد مي افتد. آنتوني هنوز مي خندد و مي دود.
آنتوني(چيزي مي گويد شبيه به): دوستت دارم... (بعد با تلمبه به سمت دون مي دود) آ... آ... آ... آ... آ...
بعد که مي بيند تن بي جان دون تکان نمي خورد، به سمت ساختمان خانه مي دود.
ديزالو به:
گورستان
صداي زنگ هاي کليسا و به دنبال آن صفي از اتومبيل مشايعت کننده ها وارد گورستان مي شود. راننده ها درها را براي عزاداران باز مي کنند، از جمله همان پيرمردي که آهنگ Luna Mezzo Mare را در عروسي کاني مي خواند. مايکل، تام، مامان، کاني و ديگران جلوي تابوت پوشيده از گل دون کورلئونه روي صندلي نشسته اند و نگاه مي کنند که استقبال کنندگان، يک به يک، از جلوي تابوت به احترام گذشته و شاخه اي گل سرخ روي آن مي گذارند. جاني، کلمنزا و همسرش مي گذرند و شاخه گلي مي اندازند. بارزيني شاخه گلي مي اندازد، نگاهي به مايکل مي کند و سر تکان مي دهد. تسيو را مي بينيم که از جانب بارزيني به سوي مايکل مي آيد.
تسيو(در گوش مايکل): مايک، يه دقيقه مي تونم باهات حرف بزنم؟ (بعد، مايکل و تسيو از ديگران دور مي شوند) بارزيني مي خواد با تو جلسه اي داشته باشه. مي گه که مي تونيم همه اختلافاتمون رو حل و فصل کنيم...
مايکل: تو خودت باهاش حرف زدي؟
تسيو: آره... تأمين امنيتش با من. محلش در منطقه«من»باشه؟
مايکل: باشه...
تسيو: خيلي خب.
تام(بعد از آن که مايکل مي آيد و دوباره کنار او مي نشيند): فهميدي چطور مي خوان بيان سراغت؟
مايکل: مي خوان جلسه اي در بروکلين بذارن. در منطقه تسيو، که من«امن» باشم.
تام: هميشه فکر مي کردم اون شخص کلمنزا باشه، نه تسيو...
مايکل: اقدام زيرکانه ايه... و تسيو هميشه زيرک تر از کلمنزا بوده. ولي مي خوام صبر کنم... بعد از مراسم غسل تعميد. تصميم گرفته ام که پدر خوانده بچه کاني بشم. بعدش مي رم به ملاقات دون بارزيني و تاتاليا... و همه سران پنج خانواده...
سکانس مراسم غسل تعميد
قطع به: نماي عمومي داخل کليسا. صداي ارگ و صداي گريه نوزاد.
قطع به: کي بچه کاني و کارلو را در بغل گرفته و همراه مايکل به سمت محراب مي روند.
کشيش عباراتي به لاتين مي خواند.
کشيش(بعد از آن که سه بار به روي بچه مي دمد، به لاتين): دعا کنيم که... مايکل و کي بند کلاه نوزاد را باز مي کنند. کشيش عباراتي به لاتين مي خواند. صداي کشيش طي صحنه هاي زير خارج از صحنه به گوش مي رسد.
قطع به: اتاقي در هتل. روکو مشغول آماده کردن مسلسل خود است.
قطع به: کلمنزا با بسته اي بزرگ در دست، به سمت اتومبيلش مي رود. لحظه اي مي ايستد و با دستمال لکه اي را از روي بدنه ماشين پاک مي کند.
قطع به: کليسا، کشيش انگشتش را توي ظرف روغن مي کند و به لب و چانه نوزاد مي پاشد.
کشيش عباراتي به لاتين مي خواند. صداي او خارج از صحنه ادامه مي يابد.
قطع به: آرايشگاه. سلماني به صورت ويلي چيچي خمير صابون مي مالد.
قطع به: اتاقي در هتل. نري يک يونيفورم پليس از چمدان بيرون مي آورد.
قطع به: کليسا. کشيش انگشتش را باز توي ظرف روغن مي زند و روي پيشاني نوزاد صليب مي کشد.
قطع به: اتاق هتل. نري که يونيفورم پليس را پوشيده، کيسه اي را که نشان پليس و يک هفت تير در آن است خالي مي کند.
قطع به: يک هتل. کلمنزا، با بسته اش، از پله ها بالا مي رود.
قطع به: کليسا. کشيش روي بدن نوزاد صليب مي کشد. مراسم ادامه مي يابد. کشيش چيزهايي به لاتين و بعد، به انگليسي مي خواند.
کشيش: مايکل، آيا به خداوند پدر، قادر متعادل و خالق زمين و آسمان اعتقاد داري؟
مايکل: بله.
قطع به: راهرو بي در يک ساختمان. بارزيني قدم زنان پيش مي آيد و سيگاري بيرون مي آورد.
صداي کشيش: آيا به عيسي مسيح، خداوندگار ما و يگانه فرزند او اعتقاد داري؟
مايکل: بله.
صداي کشيش: آيا به روح اللقدس... کليساي مقدس کاتوليک اعتقاد داري؟
مايکل: بله.
صداي کشيش خار ج از صحنه ادامه مي يابد.
قطع به: ساختمان دادگستري. اتومبيل بارزيني جلوي آن پارک شده. نري به راننده علامت مي دهد که راه بيفتد.
قطع به: پلکان هتل؛ کلمنزا با بسته اش از پله ها بالا مي رود.
قطع به: اتاق هتل. روکو با مردي سلام و عليک مي کند و هفت تيري به مرد مي دهد. هردو از پله ها پايين مي روند.
قطع به: آسايشگاه. چيچي بيرون مي آيد.
قطع به: کليسا. مراسم ادامه دارد.
قطع به: ساختمان دادگستري. بارزيني و محافظانش از پله ها پايين مي آيند. نري مشغول نوشتن برگ جريمه است.
قطع به: هتل. چيچي از پله ها بالا مي رود. در حالي که سيگار مي کشد، لحظه اي مکث کرده به نرده تکيه مي دهد.
قطع به: کلمنزا که به طبقه پنجم مي رسد و جلوي آسانسور دگمه را فشار مي دهد.
قطع به: اتاق ماساژ. موگرين دمر خوابيده و کسي او را ماساژ مي دهد.
قطع به: کليسا. ادامه مراسم.
صداي کشيش: مايکل فرانسيس ريتزي... آيا شيطان را لعن مي کني؟
موسيقي کليسايي نواخته مي شود.
قطع به: آسانسور هتل، در آسانسور باز مي شود. استراکي، يکي از دون ها و متصدي آسانسور آماده اند که بيرون بيايند. کلمنزا دو گلوله شليک مي کند.
قطع به: کليسا.
مايکل: بله، مي کنم.
موسيقي کليسايي ادامه دارد.
قطع به: اتاق ماساژ. آدمکش در را باز مي کند. مو عينکش را مي گذارد، گلوله اي مستقيم به چشمش شليک مي شود.
قطع به: کليسا.
صداي کشيش: و همه اعمال او را لعن مي کني؟
قطع به: هتل. چيچي از پله ها بالا مي رود. بعد دون کونيو را تعقيب مي کند. وقتي که مي خواهد از در گرداني عبور کند؛ و موقعي که آن توانست در را قفل کند و چهار گلوله از توي شيشه در به سمت او شليک مي کند.
قطع به کليسا.
مايکل: بله، مي کنم.
قطع به: اتاق هتل. رو کو با لگد در را باز مي کند. او و آدمکش ديگر شليک مي کنند. دختر جيغ مي زند: خدا! خدا! و باران گلوله او و تاتاليا را سوراخ سوراخ مي کند.
قطع به: کليسا
صداي کشيش: و همه فريبکاري هاي او را لعن مي کني؟
مايکل(سر تکان مي دهد): بله، مي کنم.
قطع به: ساختمان دادگستري. نري دو گلوله به محافظ بارزيني و يک گلوله به راننده او مي زند. بارزيني برمي گردد و پا به فرار مي گذارد. نري روي يک زانو خم شده و با دقت نشانه رفته و شليک مي کند. بعد از دو گلوله، بارزيني از بلاي پله ها به پايين مي افتد. اتومبيلي مي رسد و او را سوار مي کند و دور مي شود.
قطع به: کليسا.
صداي کشيش: مايکل ريتزي... آيا مي خواهي غسل تعميد شوي؟
مايکل: بله، مي خواهم.
صداي کشيش(در حالي که از آب مقدس به پيشاني نوزاد مي ريزد، به لاتين): به نام پدر... و پسر...
قطع به: اتاق هتل. جسد تاتاليا در تختخواب.
قطع به: داخل در گردان. جسد کونيو.
صداي کشيش(به لاتين): ...و روح القدس.
قطع به: ساختمان دادگستري. جسد بارزيني، محافظ او و راننده.
صداي کشيش: مايکل ريتزي...
قطع به کليسا. شمع روشني پيش روي مايکل نگه داشته مي شود.
صداي کشيش: خدا تو را آرامش دهد و پشت و پناه تو باشد. آمين.
ديزالو به: پله هاي بيرون کليسا. خانواده همگي آنجا هستند و به کاني و کارلو تبريک مي گويند- روز
مايکل: کي...
کاني(به نوزاد که اسمش را مايکل فرانسيس گذاشته اند، در حالي که او را به سمت مايکل مي گيرد): بيا جانم... پدر خوانده ات را ببوس...
مايکل، کودک را مي بوسد. کي، آنتوني را بيرون مي برد. روکو از اتومبيل پياده مي شود، نزديک مايکل مي رود و در گوش او چيزي مي گويد. مايکل در جواب چيزي مي گويد که نمي شنويم. روکو دستي به شانه وي مي زند و مي رود.
مايکل: کارلو... نمي تونيم بريم لاس وگاس. کاري پيش اومده. همه مي رن، ولي ما بايد بمونيم.
کاني: اُه... مايک... اين بار اوله که همگي مي خوايم با هم بريم تعطيلات...
کارلو: آهاي، کاني، خواهش مي کنم(بعد به مايکل) خب، حالا چي کار کنيم؟
مايکل: برو خونه... و منتظر تلفن من بمون. مهمه.
کارلو(سر تکان مي دهد و مي رود): باشه.
مايکل(به کي): دو سه روزي بيشتر نمي کشه...
مايکل دستي به سر آنتوني مي کشد و مامان را مي بوسد.
مامان: Statta bene ...Statta bene.
خانواده و مهمان ها پراکنده مي شوند و کشيش و سرپرست کليسا نيز از پله ها رفته و به کليسا برمي گردند.
قطع به:
آشپزخانه منزل دون- روز
تسيو(توي گوشي): الان راه مي افتيم ميايم بروکلين(سپس گوشي را مي گذارد و خطاب به تام) اميدوارم امشب مايک برامون خبرهاي خوشي بياره.
تام: حتماً مياره...
ديزالو به: دروازه خانه کورلئونه. تسيو و تام از خانه بيرون مي آيند. ويلي چيچي جلويشان را مي گيرد- روز
چيچي: سل... تام... رئيس گفت که خودش با ماشين ديگه اي جدا مياد. گفت که شما دو تا جلوتر خودتون برين...
تسيو: اي بابا! چرا اين کار رو مي کنه... همه قرار و مدارهاي من خراب مي شه!
چيچي: به هر حال، اين طور گفت.
تام(در حالي که يکي ديگر از آدم هاي کورلئونه جلو مي آيد): من هم نمي تونم بيام، سل.
تسيو(مي بيند که نفر سومي هم جلو مي آيد): به مايک بگو فقط و فقط موضوع کار بوده. من هميشه دوستش داشتم.
تام: آره، مي فهمه.
چيچي(سل را بازرسي بدني مي کند و هفت تيرش را مي گيرد): با عرض معذرت، سل...
تسيو: هان؟ (مکث) تام... نمي شه منو از اين مخمصه نجات بدي؟ به خاطر اون سال هاي قديم که با هم بوديم؟
تام: متأسفم، سلي.
تام با تکان سر اشاره مي کند به آدمها و آنها سل را به داخل اتومبيل هدايت مي کنند. تام مي رود داخل خانه و پشت پنجره لحظه اي مي ايستد و نگاه مي کند.
قطع به:
خانه ي کاني و کارلو
تام، مايکل، نري و روکو وارد مي شوند. کارلو که مشغول صحبت با تلفن بوده با ورود آنها گوشي را مي گذارد- روز
مايکل: کارلو، بايد براي سانتينو جواب پس بدي.
کارلو: مايک، اشتباه مي کني...
مايکل: تو بودي که ساني رو کشوندي توي تله آدم هاي بارزيني. آه... اون نمايش مسخره اي که سر خواهرم در آوردي... خيال کردي کورلئونه ها با همچو چيزهايي خر مي شن؟
کارلو: مايک، من بي گناهم... به جان بچه ام قسم مي خورم، مايک... خواهش مي کنم، مايک اين کار رو با من نکن.
مايکل(براي خودش صندلي مي آورد): بشين...
کارلو(مي نشيند): مايک، اين کار رو با من نکن، خواهش مي کنم...
مايکل: بارزيني مرده. فيليپ تاتاليا... مو گرين... استراکي... کونيو... همه مرده ان. امروز مي خوام همه مسائل خانوادگي رو حل و فصل کنم، پس به من نگو که بي گناهي، کارلو. به کاري که کرده اي اعتراف کن. (به نري) يه کم نوشيدني براش بيار. (صندلي اش را به او نزديک تر مي کند) خب، کارلو... نترس... نترس... چي فکر کردي؟ که من مي خوام خواهر خودم رو بيوه کنم؟ من پدر خوانده پسرت هستم، کارلو... (بعد که نري ليوان نوشيدني را به دست کارلو مي دهد، به نرمي) بخورش... بخور. (بعد از آن که کارلو مي نوشد) نه... کارلو... تو ديگه در کار خانواده نقشي نداري. تنبيه تو اينه. تو ديگه بيروني. سوار پرواز لاس وگاست مي کنم و... (دستش را به طرف تام دراز مي کند) تام؟ (تام يک بليت هواپيما به او مي دهد که او آن را به کارلو رد مي کند) و ازت مي خوام که همون جا بموني. فهميدي؟ (بعد که کارلو سر تکان مي دهد و زير لبي بله مي گويد، به آرامي) فقط به من نگو که بي گناهي، چون که اين توهين به شعور منه... و منو خيلي عصباني مي کنه... (بعد) حالا بگو کي باهات تماس گرفت؟ تاتاليا يا بارزيني؟
کارلو(لحظه اي مکث مي کند): بارزيني.
مايکل: خوبه (پا مي شود و مي ايستد): بيرون ماشين منتظرته که به فرودگاه برسوندت. به همسرت زنگ مي زنم و شماره پروازت رو مي گم.
کارلو(در حالي که بلند مي شود، با لحن اعتراض): مايک، خواهش مي کنم...
مايکل: يالّا ديگه... از پيش چشمم دور شو.
کارلو برمي گردد که برود. روکو کمک مي کند که کتش را بپوشد.
قطع به: دروازه خانه کورلئونه. يکي از آدم ها چمدان ها را در صندوق عقب ماشين مي گذارد. کارلو در صندلي جلو مي نشيند.
قطع به: داخل اتومبيل. کلمنزا پشت کارلو، در صندلي عقب نشسته است- روز
کلمنزا: سلام، کارلو...
قطع به: خانه کارلو، مايکل، نري و هيگن بيرون مي آيند و روکو در را قفل مي کند.
قطع به: داخل اتومبيل. کلمنزا با طناب کارلو را خفه مي کند. کارلو به عقب کشيده مي شود و هنگام تقلا با پا به شيشه جلو مي کوبد که خرد مي شود و ماشين در همين حال به راه مي افتد. مايکل، تام و روکو نگاه مي کنند. ماشين که دور مي شود. آنها هم به راه مي افتند و موسيقي Title Theme را مي شنويم.
ديزالو به: ملک کورلئونه. کارگرها اثاثيه را داخل کاميوني مي برند که روي آن نوشته شده: «بنگاه حمل و نقل John J.Barten اعلاني روي ديوار مي بينيم که روي آن نوشته Future Commercial Development Genco Land co 5.6 Acres
و زير آن يک«فروخته شد» کوچک. يک ليموزين از دروازه خانه وارد شده و کنار کاميون اسباب کشي توقف مي کند. کاني، با مادرش که در اتومبيل نشسته جر و بحث مي کند و بعد از آن پياده مي شود- روز
کاني(توي اتومبيل، داد مي زند): چي مي خواي به من بگي!
مامان(توي اتومبيل، داد مي زند): ببين... مي خوام بهت بگم که اشتباه مي کني!
کاني(همان طور فريادکشان، از اتومبيل پياده مي شود): اُه... مامان، خواهش مي کنم بس کن! (سپس با گريه و فرياد وارد خانه مي شود) مايکل! مايکل!
کي: چي شده؟
کاني: کجاست؟... مايکل!
کاني و به دنبال او کي به حالت دويدن از اتاق خارج مي شوند. کاني در اتاق دفتر دون را باز مي کند. مايکل پشت ميز نشسته و نري پشت صندلي او ايستاده. کي به دنبال او وارد مي شود.
کاني: مايکل! حرومزاده کثافت... تو شوهرم رو کشتي! صبر کردي تا بابا بميره و کسي مانعت نباشه و اون وقت کشتيش. اونو مقصر قتل ساني مي دونستي... از همون اول اونو مقصر مي دونستي. همه تون همين طور فکر مي کردين. ولي هيچ کدوم فکر من نبودين... يه ذره هم فکر من نبودين. حالا من چي کار کنم؟
کي: کاني...
کاني(بعد از آن که کي سعي مي کند او را بغل کند، خطاب به کي): خيال مي کني واسه چي کارلو رو همين جا نگه داشته بود؟ هميشه مي دونست که عاقبت مي کشدش، (بعد به مايکل) اون وقت شدي پدر خوانده بچه ما... تو حرومزاده کثافت بي رحم. مي خواي بدوني غير از کارلو چقدر آدم هاي ديگه رو کشته؟ پس روزنامه رو بخون... روزنامه رو بخون! (بعد روزنامه اي را در مي آورد و محکم روي ميز مي کوبد) شوهر تو اينه! شوهر تو همچين آدميه!
کاني به سمت مايکل مي رود. نري مانع او مي شود، ولي مايکل اشاره مي کند که کاري نداشته باشد.
مايکل(شانه هاي کاني را که گريه مي کند، مي گيرد): خب ديگه...
کاني(خودش را ازآغوش او در مي آورد): نه! نه!
مايکل(به نري): ببرش طبقه بالا. بعد هم برو براش دکتر بيار.
نري، کاني را از اتاق بيرون مي برد. مايکل آهي مي کشد و سپس سيگاري روشن مي کند.
مايکل(به کي): هيستريکه... هيستريک.
کي: مايکل... راسته؟
مايکل: راجع به کار از من سؤال نکن، کي...
کي: راسته؟
مايکل: گفتم راجع به کار از من سؤال نکن!...
کي: نه؟
مايکل(با کف دست محکم روي ميز مي کوبد): بسه! (بعد) باشه. همين يک بار(با تکان انگشت)... فقط همين يک بار بهت اجازه مي دم راجع به کارهام سؤال کني...
کي(با صداي آهسته): راسته؟... هان؟
مايکل(آرام، در حالي که سرش را تکان مي دهد): نه.
کي(آهي از سر آسودگي مي کشد): هر دومون به يه کم نوشيدني احتياج داريم، نه؟ کي از اتاق بيرون مي رود تا ترتيب نوشيدني را بدهد. در همان حال، روکو، کلمنزا و نري وارد دفتر مي شوند. کلمنزا دست مايکل را مي فشارد. کي برمي گردد و نگاهشان مي کند. همه شان مايکل را در آغوش گرفته، سپس دستش را مي بوسند.
کلمنزا(در حالي که دست مايکل را مي بوسد): دون کورلئونه...
روکو دست مايکل را مي بوسد و نري به سمت در مي آيد و آن را مي بندد و کي ديگر چيزي نمي بيند.
تصوير سياه مي شود.
منبع :ماهنامه فيلم نگار 43